کجاست سایه که هستیش دستگاه شود


حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود

مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه


چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود

شکست دل نشود بی گداز عشق درست


رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود

به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم


نفس کجاست اگر شمع بی نگاه شود

بر آفتاب قیامت برات خواب برد


کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود

در این بساط ندانم چه بایدم کردن


چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود

کسی ستم زدهٔ حکم سرنوشت مباد


چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود

خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست


به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود

عروج عالم اقبال زندگی در دست


نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود

خروش بی مزهٔ صوفیان کبابم کرد


دعا کنید که میخانه خانقاه شود

مخواه روکش این دوستان خنده کمین


تبسمی که چو بالید قاه قاه شود

چو شمع سر به هوا گریه می کنم بیدل


که پیش پای ندیدن مباد چاه شود